چند حرف «سُتره» در بابِ وحدت
	فهیم ادا فهیم ادا

سخن را ازانچه دو رئیسِ دو حزب دران لحظۀ مشحون از بارِ عاطفیِ گفتند، آغاز میکنیم : از «قصر بلند نداریم، اما سرِ بلند داریم» یا « ..ما بسوی یکجا شدن، یکی شدن و قوی شدن گام نهادیم». رسم است که هرانکه درگیر است و «رسیدنِ جمع یاران» را میبیند، چنین میگوید. هرچند بیشمارند آنانی که درین تجدید پیمان و درین امیدِ بازیافته، چیزی بالاتر از سیمای آرزومند آن یک و آغوش باز گشادۀ این یک را میبینند.

آنچه را می بینند و ما نیز خود را شریک درین شوقِ دیدار میدانیم، اینست که پیش از به سر رسیدنِ بیست سال، دو سال مانده به بیست سال، دورۀ فروپاشیِ آنچه قرار بود فروریزد، کامل شد. نه که فرونریخت، فروریخت اما رُستن گیاه بر سوخته زار آغاز شد، زیرا طبیعتِ بی پروا ناگزیر باید سخن آخر را میگفت. اما زود گفت و این را به یُمن همت بزرگ یاران ما گفت. سیلِ مقاومت ناپذیر «جدا شدن از بدنه» باز ایستاد. حرکتِ مقاومت ناپذیرِ آمیزش، بازو به بازو، آغاز شد و میرود که به زمزمۀ مراد بخش آینده گان ما، به ترانۀ «برویم» و «به پیش» بر لبانِ جوانی، با پرچمی بر دوش، بر فرشِ خیابانی، در کابل یا در جایی، مبدل شود. چه سرنوشت بزرگواری برای آن حزب. اگر چنین شود.

 کوشش کنیم که سُتره تر حرف بزنیم، طوری که آن دوست مقرر داشت. او که انسانی آزاد است و من نیستم. چرا را خود میداند و میگوید.

 

پایی در گذشته

 

نه رهبر حزب متحد ملی و نه رهبر نهضت فراگیر، آنچه را انجام میدهند، احیای ح د خ ا(حزب وطن) نمیدانند.

درست همانطوریکه چهل و پنج سال پیش، کسی جمعیتی را که ایجاد شد، «احیای» جنبش امانی، ویش زلمیان یا حزب وطن نه دانست، هر چند روح تجدد خواهی، آزادی طلبی و دادخواهیِ بر گرفته ازین گذشتۀ «نامراد» را تا امروز «ارزش های آغازینِ» این جمعیت و بعد ها ح د خ ا می نامند.

 

آنها «احیا» نگفتند زیرا که علیرغمِ پذیرش و ادامۀ ارثیۀ آرمانی، از هرانچه گذشته گان در قالب شعار (های) سیاسی، تعهدِ(ات) اجتماعی و دورنما(ها)ی تاریخی در برابر خویش قرار دادند، فرا تر میرفتند. نه تنها در پاسخ، بلکه در سؤال نیز. آنان نه سؤال های پیشینیان را مطرح میساختند و نه پاسخ های آنان را به این سؤالاتِ متفاوت، رهنمای خود میدانستند. زیرا که شرایط سیاسی و اجتماعی دگرگون شده بود. زیرا که مبارزه برای مشروطیت یا در پشت سر قرار داشت، یا شکل عوض کرده بود و اهداف «جنبش امانی» دیگر فعلیت نداشتند. زیرا که تراکمِ قشری درس خوانده، بیکار یا بی دورنمای عروجِ اجتماعی، داده های ماحولِ اجتماعی «بنیادگذاران» آنوقت را از «پیشکسوتان» آنوقت متمایز میساخت. زیرا که جنگ سرد در حرکت طبیعی خود بسوی گلوبال شدن، در های کشور ما را میکوبید و انتخاب های فکری و ستراتیژیک بیسابقه یی را در برابر جریانات اجتماعی شکل یابندۀ آنوقت قرار میداد. و چند زیرای دیگر.

 

آنها «احیا» ازانرو نیز نمی گفتند که « سنن مبارزاتی» گذشته گان، مفهومی تا آن حد مجرد و خلاصه یی تا آنحد تقریبی بود که هرگونه تعریفِ ابزاری را ناممکن میساخت. امروز نیز نمیتوان این جنبش های نا همگونی را که برای خلاصه کردن، «جنبش مشروطیت» میخوانیم، یعنی جریاناتی را که گاهی از موضع قدرت، گاهی در مخفیکاریِ جانبازانه عمل کرده اند، پایی در «قرون وسطا»ی وطنی ما و پایی در آغاز عصر نوین ما داشته اند، گاهی اهداف روشن قابل دسترسی و زمانی اهداف مبهم سرتیرانه را در برابر خویش قرار داده اند، در چند کلمه، چند صفت یا حتی چند جمله خلاصه کرد. همه را نمیتوان آزادیخواه نامید، همه را نمیتوان دادخواه دانست و بخصوص، بخصوص، هیچکدام را نمیتوان چپ تلقی کرد، اگر تعریف روشنی از چپ در دست باشد.

 

در فضای جدیدِ چهل و پنج سال پیش، که سبقت گرفتن و فراتر رفتن از گذشته گان اصلِ مسلط بود، از «احیا» حتی حرفی نمیتوانست در میان باشد. «ادامه دهنده» بودن و «وارث» بودن، صرفا از دیدگاهِ آرمانی و نه سیاسی میتوانست قابل درک و قابل طرح باشد..... و چنین شد.

 

آغاز، آغازی آرمانی بود (در کنگرۀ مؤسس صرف یک شرکت کننده از «اعتقاد» خود به ایدیولوژی انقلابی حرف زد). اما فراگذشتن در کمین بود، یا در هوا بود، یا دران حوالی بود. با رسیدنِ ایدیولوژی. در زایشی دردناک که کنار رفتن ها، رها کردن ها، «در جا زدن» ها و حسرت پایداریِ اسطوره های ثابت قدمِ پیشین همراهی اش میکردند ...و بزودی، کنار آمدن ها، پیوستن ها،  همفکری ها و اطمینانی کاملا اثبات پذیر نسبت به آینده یی درخشان توجیه اش کردند.

 

این فراگذشتن از سَبک و محتوای کارِ گذشته گان، از بخت بلندی نصیب بُرد، زیرا باد در جهان ودر وطن در سمت موافق میوزید : ایدیولوژی انقلابی رادیکال در قالبِ ترویجی و مأنوسِ آن، در نتیجۀ تجاربِ نزدیک به صد و پنجاه سال، به سیستمی جا افتاده، همگون و دارای منطقِ درونی تقریبا صدمه ناپذیر مبدل شده بود و وظیفۀ امید سالارانِ کشورهایی مثل کشورما و حتی از ما بهتران این بود که بخوانند و با شرایطِ خاص انطباق بدهند. در برابرِ سلطنت و محافظه کارانی که عمیقا سنتی و تباری باقی ماندند و هنوز نیز چنین اند، ایدیولوژی انقلابی و انترناسیونالیزم منفذی بسوی آشنایی باجهانی شد که تا آنوقت برای اکثریت مردم ما ناشناخته بود . نه تنها منفذی بسوی آشنایی، بلکه پُلی برای عضویت در بالنده ترین بخش خانوادۀ بشری. برای شرکت در ماجرا های بزرگِ انسانی.

 

مدرنیزم افغانی یعنی گشایش بسوی فرهنگِ جهانی و تحمل و حتی آغوشِ باز در برابر اندیشه های اجتماعی و سیاسی بیگانه، در چپ قرار داشتند (حالا این بیگانه میخواهد مسلمان، هندو، یهود و بیدین باشد، یا سیاه و سفید و عرب و عجم. معیار، رنج کشیدن و نه ! گفتن به سازماندهنده گان این رنج بود) . شوروی دوستی به این آمیزش با جهانِ ناشناخته، پایۀ خوشبینانه و امیدِ مؤثریت تدارک می دید و آنرا به حرکتی مقاومت ناپذیر مبدل میکرد. در فقدانِ برق، راه مواصلاتی، سیستمِ اجتماعی شدۀ آبیاری، شفاخانه، مکتب و دورنمای مفیدِ مکتب خوانی، یعنی در فقدان همه آنچه میتوان مظهر موجودیت و اقتدارِ دولت نامید شان، در فقدانِ مصدر از جناح دولت، اغلب راه ها به این امیدگاه، به این حزب ختم میشد. بخصوص راهِ فرزندانِ درس خواندۀ لایه های اجتماعی تهیدست (از دیدِ وضع اقتصادی) یا فرودست(از دیدِ مقام در مراتبِ قدرت) که پدیده یی نو و بیسابقه را در تاریخ کشور ما تشکیل میدادند. تا جاییکه آن حزب، ده سال پس از پایه گذاری خود، قابلیت تسخیرِ قدرت را بدست آورده بود.

 

نمیگویم که اینها بی فداکاری، بی شجاعت و بی تدبیر بدست آمدند، میگویم بادِ موافق بر بادِ مخالف غالب بود.

 

سَری در امروز

 

رهبران نهضت فراگیر و حزب متحد ملی از «احیای» حزب گذشته حرف نمیزنند زیرا امروز نیز همان فاصله میانِ ماحولِ سیاسی دیروز و امروز، همان تفاوت در تناسب و ماهیت نیرو های اجتماعیِ درگیر، همان دگرگونی در آرایش نیرو های جهانی و همان «مشاهدۀ شکستِ» پیشینیان، چنین احیایی را ناممکن میسازند.

احیا نمیگویند زیرا نباید نادیده گرفت که ح د خ ا (حزب وطن)، 27 سال عمر کرد. در شاهی مطلقه نطفه بست، در شاهی مشروطه تولد یافت، جمهوریت را همراهی کرد، در اوجِ جوانی دولت را در اختیار گرفت و 14 سال، یکی از خونین ترین جنگ های تاریخ کشور ما بر آن تحمیل شد. حزب گذشتۀ ما در طی 27 سالِ زنده گی خود، بار ها تغییر کرد و خود را با شرایط تغییر یابنده دمساز ساخت. این حزب به شاخه هایی که گذشت زمان هرگز بصورت قطعی و واقعی با هم پیوند دوباره نداد شان، تقسیم شد. سه نام، اقلا سه برنامه و طیف وسیعی از سیاست ها و راهبرد ها را از سر گذراند. ازینرو، امروز وقتی از «حزب گذشته» حرف میزنیم و میخواهیم دقیق باشیم، باید بگوییم که از چه حرف میزنیم ؟ باید توضیح بدهیم که کدام مرحله، کدام رهبری، کدام برنامه مورد نظر است. وقتی از احیای این حزب میگوییم، بایست واضح بسازیم که کدام سیاست، کدام ستراتیژی و کدام شیوۀ برخورد را میخواهیم احیا کنیم و چرا میخواهیم اینها را و نه آن دیگران را احیا کنیم ؟ ازینجاست که همه ستراتیژی های احیا خواهانه، منجر به ایجاد سازمانکی بی دورنمای رشد و بی فضای تنفس میشود. به یک دلیلِ ساده چنین میشود، زیرا این اسلوبِ حزب سازی رو به گذشته دارد، نه به آینده. از تاریخ نمیخواهد بیاموزد، با تاریخ میخواهد بجنگد. تُفِ سر بالا..

 

بازگشت به میراثِ آرمانی اما در گفته های هردو رهبر حزب واحد هویداست. این یک از « ادامۀ راه درست و انسانی مکتب ما» میگوید و آن یک برگام گذاشتن در راه ایجاد «بدیل چپ و دموکراتیک» تأکید میکند. آنان از گذشته چیزی را میگیرند و از چیزی جدا میشوند. چنین است رسمِ تداوم و تنازع بقا. اگر بقا در برنامه باشد.

مهم اینست که این چیزی را گرفتن و از چیزی جدا شدن، در بافتی مؤثر، رو به جلو و در پیوند با ارزش ها (ارزش ها و نه ضرورتا سیاست ها) و در پیوند با روح مقدسی انجام پذیرد که گذشته گان یا پیشکسوتان بر جا گذاشته اند.

 

همه چیز را بدور انداختن خواستن، گاهی بی ریشه شدن و گاهی بی ریشه ساختن همراهان است و به هر حال از قماش پروژه هاییست که حد اقل 110 بار در بیرون از مرز های «مدرسۀ» ما امتحان شده اند واز موضوع این مقاله خارج است.

همه چیز را نگهداشتن خواستن، گزافه گویی و لاف زنی یی گاهی معصومانه و گاهی بیشرمانه بیش نیست. شکست را که یک واقعیتِ نامطلوب است انکار کردن، حتی عربدۀ فتحِ فاتحانِ امروز را در نزدیک به بیست سال نشنیدن، و از شکست نتایجِ نیم بند گرفتن، گفتنِ اینکه همه چیز درست بود، ایدیولوژی مناسب بود، سیاست ها بجا بود، «تغییرات بنیادی» در راه بود و جمعِ فدا کاران آماده، افسوس، افسوس، اگر آن یک «ضعیف» نمیشد، آن یکِ دیگر« خیانت» نمیکرد، امپریالیزم مهربان تر میبود، ارتجاع منطقه نیات نیک ما را درک میکرد و ما «صمیمی» باقی میماندیم ، چیزی از جنس هذیان است نه از جنس سیاست.

البته به ندرت اتفاق می افتد که کسی این هذیان را با این «کمال» افاده کند. خوشبختانه تعداد هذیان گویانِ تشویش زا در بین ما زیاد نیست. مسئله زمانی دشواری می آفریند که خواستِ هجرت به گذشته در لابلای کلماتی افاده میشود که رشته هایی از عواطف هریک ما را به اهتزاز درمیاورند. چه آنهایی را که چند روزی از زینه های کمیتۀ مرکزی بالا و پایین شده اند، چه آنهایی را که شبها در سازمان اولیه «پیره» داده اند و چه آنهایی را که ماهها را در پوسته یی در مواظبت از چیزی سپری کرده اند.

 

*  مثل آن وقتی که «وحدتِ پرچمی ها» را میخواهند. و درین تازه گی ها، برسبیل احتیاط، که مبادا با استخدامِ این کلمه چند بازوی مفید را از دست بدهند، وحدتِ رفقا را مطالبه میکنند و برای آنکه تفهیم کنند که متوجه ابهام این کلمه در زمینۀ تعیینِ سهمگیرنده گانِ یک پروسۀ سیاسی هستند اما کلمۀ ازین مناسب تر سراغ ندارند، رفقا را در بین ناخُنک میگذارند و «رفقا» مینویسند. بی شک که فقط همین کلمات سادۀ «پرچمی» و «رفیق» میتوانند، اگر زبان زبانِ احساس باشد، تمامیتِ ریشۀ مشترک را افاده کنند.

 ازکلاهِ پیکی که جوانی بر سبیلِ تعلق به صفِ دلاوران بر سر می نهاد و از برکتِ آن خود را سربازِ جبهۀ سازنده گی، جذاب ترین و شیک ترینِ جانداران میدانست، تا نگاهی که آن یکی، هنگامِ برون رفتن از خانه یی به چپ و راست میانداخت، که مبادا زیر تعقیب باشد، هنگام برون رفتن از خانه یی که گزارش «مطالعۀ» خرمگس، بشردوستانِ ژنده پوش یا «والدۀ»! گورکی را برای منشی داده و گفته است که یک «جذبی» نو دارد. از چادری یی که ازان، در بینِ راه میرمنوتولنه و خانه، ناگهان دستی شجاع بیرون می آمد، شبنامه یی را از بالای دیواری در خانه یی پرتاب میکرد و در تاریکی یا خلوت ناپدید میشد، تا سفرِ آن نوجوان از شبرغان یا بادغیس به قندوز یا بغلان برای ساعت ها نشستن، شنیدن و سیر نشدن در برابرِ ناشناسی که گفته بودند مسؤول شمال است و او حاضر بود که برای سلامتِ این مسؤولِ متواضع و صمیمی جان بدهد. از انداز کردنِ برابران برای خریدنِ سه تخمِ مرغ برای هفت نفر و معجزه آسا سیر شدن، تا جان سِپَر کردن برای کسی در جبهه یی، در جایی.

 

به دشواری میتوان زیبایی ملکوتی این کلمات و آنچه را تداعی میکنند، توصیف کرد. بدشواری میتوان تصاویر جانگدازی را که این کلمات سانسور میکنند، ندید. این شاید هذیان نباشد، حسرت است، با داغ هجران عجین است، سیاست نمیتواند باشد، چیزیست که در فرهنگِ شرقی ما حتما نامی دارد که من نمیدانم.

 

·       * مثل آن وقتی که تمامیِ ایمان به مشروعیتِ راهِ رفته را با مطالبۀ وفا به پیمانی که بسته بودیم یکجا میکنند و با عتاب،بر سرِ تان میکوبند که : برادر! به مبارزۀ طبقاتی اعتقاد داری یا نه؟

·       پاسخِ منفی، شما را در چشم او به حضیض، به اعماقِ «بی پرنسیپی !» میراند و در قطارِ بُزدلان و تسلیم شده گان به ارتجاع و امپریالیزم قرار میدهد. پاسخ مثبت بلافاصله با سؤالی دیگر استقبال میشود : اگر معتقد هستید، چرا نمی نویسید ؟ چرا در بیانیه ها و گزارش های متعدد تان اثری ازان نیست؟

·        

·       نه رفیق، این سؤال درست مطرح نشده است. «اعتقاد» داشتن یا نداشتن به موجودیتِ طبقات و مبارزۀ طبقاتی اصلا مطرح نیست. حتی ساده تر ازین، سؤالِ «اعتقاد» اصلا در میان نمیتواند باشد. از زمانیکه سن سیمون بر موجودیتِ منافع متضادِ طبقاتی انگشت گذاشت تا امروز که نزدیک به صد و هفتاد سال ازان تاریخ میگذرد، این نظریه راه درازی را پیموده است، تا آنجاییکه امروز کمتر مرکزِ تحقیقی راستی یا چپی، کمتر پوهنتون و کمتر تحلیل گرِ جدی سیاست و جامعه شناسی را میتوان یافت که گروهبندی های اجتماعی و منافع خاصِ این گروهها و اقشار و نقش پیشرونده یا محافظه کارانۀ هر کدام آنها را در لحظاتِ خاص تاریخی انکار کند. بدیهی است که جمع قابل ملاحظه یی ازین میان، موجودیتِ این گروهبندی ها را با مالکیت، کار و تولید پیوند نمیدهند یا صریحا پیوند نمیدهند و همیشه «طبقه» به این مفهوم نمیگویند و دورنمای جامعۀ بی طبقه را در برابر خویش قرار نمیدهند. کسانی، احزابی، هم این پیوند را انجام میدهند و هم برای تحقق آن دورنما تلاش میکنند. «اعتقاد» به موجودیتِ طبقات از شما ضرورتا یک انقلابی نمیسازد. حتی لیبرال ها و نیولیبرال ها نیز به موجودیت طبقات باور دارند و حاضرند دار و ندارِ خود را در دفاع از منافع طبقاتی  که میتوان جمعا آنان را مالکین خصوصی نامید، فداکنند. آنان حتی روشن تر از ما میدانند و اعتقاد دارند که این منافع متضاد وجود دارند. ما نیز میدانیم. سؤالِ «اعتقاد» داری یا نداری، سؤالی بجا نیست.

·        

·       دو سؤالی که در قطار سؤال های« بجا»ی دیگر، در رابطه با موضوع مورد بحثِ ما یعنی وحدت و ایجاد حزب سرتاسری در اطرافِ «چیزی را گرفتن و از چیزی جدا شدن» میتوانند بجا باشند، اینها اند:

·        ـــ  آیا حزب گذشتۀ ما مبارزۀ طبقاتی میکرد، تا جایی که ما امروز ناگزیر باشیم اینرا در جمعِ «ارزش های آغازین» آن حزب به حساب  آوریم؟

·        ـــ  آیا حزب واحدی که ایجاد میشود، مبارزۀ طبقاتی را به حیث مشی ستراتیژیک خود میپذیرد و ایجاد جامعۀ بی طبقه را بحیث هدفی که برای تحقق آن کار و مبارزه میکند، در برابر خویش میگذارد یا نه؟

 

الف : ح د خ ا (حزب وطن) از آغاز تا فروپاشی، تعهد اجتماعی پایدار در برابر لایه ها و طبقات مردمی داشت و در سطح آرمانی نیز این قرار گرفتن در صف توده ها را بحیث خطی عدول ناپذیر دنبال کرد. اما این قرار داشتن در صف توده ها، در سراسر زنده گی آن حزب، با پیشروی ها و عقب نشینی ها همراه بود.

 

سیاست «دموکراسی خلقی» که هم در سطحِ «برخورد»، هم بحیثِ هدف ستراتیژیک و هم در قالبِ هدفِ بسیار دور مطرح میشد، سیاستِ روشن و واضحِ طبقاتی بود. «دموکراسی ملی» که قرار بود سیاست های حزب را برای مدتی نسبتا طولانی افاده کند، خصلتا بر مبنای سازش ها و همراهیِ طبقات و گروهبندی های دارای منافع متضاد استوار بود. یعنی سیاستی فراطبقاتی بود.  تقسیمات اراضی 1357 ـ 1358اقدامی واضحا طبقاتی بود ( چه سیاستی طبقاتی تر از «سلبِ مالکیت از سلبِ مالکیت کننده گان»؟)،  به زندان انداختنِ اشراف، تاجران و متنفذین و استملاکِ موتر، خانه و سرمایۀ آنان در همین سالها، اقدامی بی گفتگو طبقاتی بود. کشتارِ ده ها هزار «مرتجع» در زندانهای مستعجلِ اکسا، «برخوردی» بود که میخواست طبقاتی باشد اما غیر طبقاتی شد، زیرا همه طبقات، بی تبعیض، فرزندانی را درین کشتار از دست دادند. بعد ها، تصحیحِ تقسیماتِ اراضی اقدامی طبقاتی بود[1] اما در چارچوبِ عقب نشینی در برابرِ زمیندارانِ تحریک شده. رونقِ بازار شازده و تشویقِ سرمایه گزاری خصوصی، تقویت اتاق های تجارت، سیاستی واضحا طبقاتی بود، به سودِ سرمایه داران و با دورنمای ایجاد شرایط رشد کمی کارگران. ایجاد سازمان های زنان و جوانان، برخوردی فراطبقاتی بود زیرا رشته یی در بین نماینده گانِ طبقات اجتماعیِ دارای منافع متضاد می تنید. بعد ها، مستحیل ساختن همین ساختار ها در بدنۀ حزب پیشاهنگ زحمتکشان، اقدامی طبقاتی بود ، یا بهتر بگوییم، اقدامی «طبقاتی خواهانه» بود. پلینومِ ده، با پرداختن به امور سیاسی و تعیین جایگاه حزب پیشاهنگ در جهتِ «تغییرات بنیادی»، تلاشی طبقاتی گرا بود. پلینومِ یازده، ازانجایی که به سازماندهی حیات اقتصادی و مسئلۀ دهقانی و ارضی میپرداخت و ناگزیر بود بگوید که سرمایه برای تحقق این تغییرات بنیادی را از کجا می آوَرَد، سیاست های غیر طبقاتی را به عنصری دراز مدت در برخوردِ عامِ حزب مبدل کرد و به سرمایه داران ملی! گفت که آینده را میخواهد به کمک سرمایه های آنان بسازد. پلینوم شانزده...بگذریم، همه قادرند سیاستِ مصالحۀ ملی را که در عین حال سیاست مصالحۀ طبقاتی بود، بیاد بیاورند و تحلیل های داهیانۀ خود را با این یادآوری غنا ببخشند.

 

خلص،  تجربه یی که حزب گذشتۀ ما در طی بیست و هفت سال عمر خود آموخته است، میتواند این باشد : طبقۀ کارگرِ کشورِ ما، صرف نظر از مأموریت تاریخی یی که بر دوشش میتواند باشد، در شمار، آنقدر اندک است که هیچ پروژۀ سیاسی و اجتماعی را نمیتوان با اتکای صرف بر این طبقه و با حرکتِ صرف از منافع این طبقه به میان آورد و آنرا به پیروزی رسانید. توسعۀ صفوف این طبقۀ کارگر از طریقِ محاسبۀ دهقانان در جمع طبقات پیشرَو، یک برخورد ستراتیژیک است و میتواند برای ایفای نقش ترقیخواهانه ناکافی باشد. اتحاد های اجتماعی را باید وسیع تر ازین مد نظر گرفت. بزرگترین برنامۀ سیاسیِ ترقیخواهانه، ایجادِ خودِ این طبقۀ کارگر از راه توسعۀ اقتصاد صنعتی و غالب ساختن مناسباتِ مبتنی بر دستمزد بر مناسباتِ پیش از سرمایه داری و بسیار پیش از سرمایه داریست.

 

ازین حکایت این اندرز حاصل میشود که رهبران حزب پیشین ما، مردمانی با اعتدال بودند و میدانستند که نه در خلأ بلکه در دامنِ واقعیت هایی که خارج از اراده و اغلبا برون از خواست شان قرار دارند، عمل میکنند. آنان تعلقِ آرمانی را به جمعِ زحمتکشان هرگز انکار نکردند اما راه تحقق داعیۀ زحمتکشان را عمدتا در برخورد های فراطبقاتی و اتحاد های میان طبقاتی یافتند. این «تعلق به صف» را بگیریم و ازان «برخورد» های طبقاتیِ انزوا زا حذر کنیم.

 

ب : این سؤال دوم اساسی تر است. آیا مبارزۀ طبقاتی میتواند در قالب مشی ستراتیژیک، رشد و ریشه یابی دوبارۀ جنبش ترقیخواهانه و دادطلبانه را تأمین کند ؟

 

دو چیز را از هم جدا کنیم : یکی تعهد به قرار داشتن در کنار توده های مردم، در کنارِ زحمتکشان، به حرکت از موضعِ منافع دراز مدتِ آنها، به سهیم ساختنِ هر چه بیشترِ آنان در حیاتِ سیاسی است. این آن روح مقدسیست که هر یکِ ما، پیش از خواندنِ مرامِ دموکراتیکِ خلق، پیش از خواندنِ «طبقات و مبارزاتِ طبقاتی» ، پیش از نشستن در اولین حوزۀ حزبی، در حزب پیشین سراغ کردیم، یافتیم و به آن رو آوردیم. ما عضو آن حزب شدیم، نه به این دلیل که برنامۀ آن را «علمی» تر از سایر برنامه ها تشخیص دادیم، بلکه دریافتیم و توافق کردیم که آن حزب چنین تعهد اجتماعی توده یی را دارد و به آن وفا دارست. این تعهد به تنهایی، تعلقِ ما را به این «خانواده» تعریف میکند و از ما رهروانِ راه ترقی، تجدد و عدالت میسازد. جا دارد که این تعلق به صف و این تعهد را به برخورد، سیاستِ نزدیک و دورِ حزب آیندۀ خود مبدل سازیم.

 

مبارزۀ طبقاتی اما، در مقیاس دیگری مطرح است. این برخورد فرض میکند که کمیتی قابلِ ملاحظه از کارگران در کشورِ ما وجود دارند، کمیتی که برای تأثیر گذاری بر پروسه های سیاسی کافی باشد، و وظیفۀ آگاهان، پیشاهنگان یا هر نام دیگری که بر خود میگذارند، اینست که به این طبقه آگاهی بدهند (از طریقِ پخش «تیوری علمی» که علمی بودنِ آن قبلا فرض شده است) و مبارزات اجتماعی آنان را همراهی کنند و سمت دهند (ازانجایی که موجودیت و مقیاس موجودیت این طبقه فرض شد، موجودیت این مبارزاتی که باید همراهی شوند نیز فرض می شود. خرچی ندارد). این موضعگیری، برای تقویتِ صفوف، فرض میکند که جمع خانواده های دهقانان نیز یک طبقه را تشکیل میدهد و فرض میکند که این طبقه متحدِ ستراتیژیک کارگرانِ طبقه شده است. ضرورتِ «سمتدهی» بدان معنی است که فرض شود که سمتی وجود دارد. نه تنها وجود دارد بلکه قابل دسترسی است و در دستور کار قرار دارد.این برخورد حتی فرض میکند که کسبه کاران بخشی از طبقۀ کارگر اند و آگاهی طبقاتی را کسب کرده اند. بگذریم از «محاسبۀ» افسران و سربازان در جمع طبقۀ کارگر که با آن سبکسری فرض شد و بگذریم از تراژیدی یی که این فرضیه به دنبال داشت.

 

میخواهم عزیزان دقت فرمایند که مارکس همۀ اینها را، از موجودیت طبقۀ کارگر در کمیت لازم گرفته تا آگاهی گرفتن و مبدل شدن این طبقه از «طبقۀ درخود» به «طبقۀ برای خود»، تا مبارزاتِ خونین و تآیید بر نقش تاریخی کارگران، فرض نمیکرد، مشاهده میکرد. اگر او با مشاهدۀ رویداد های ماحول خود به این نتیجه نمیرسید که این طبقه همین حالا و در جا هایی به طبقۀ مطرح و بدیلی برای قدرتِ بورژوازی مبدل شده است و این وظیفۀ روز را استنتاج نمیکرد که در همان جا ها، همین حالا باید زیر رهبری این طبقه قرار گرفت و از طریق تحققِ قدرتِ این طبقه، همۀ جامعه را نجات داد، اندیشه هایش اهمیتی بالا تر از چند حکمِ تخیلی و احتکاری در مورد آینده های دور را نمیداشت.

 

 تصورکنیم که اگر مثلا مارکس میگفت : در کشوری آسیایی با جغرافیایِ زیرِ دعوا زنده گی می کنیم. چند کارگاه  کوچک اینجا و آنجا ایجاد شده اند. ده نشینان 85 درصد نفوس را تشکیل میدهند و کارگران هنوز نیمه ده نشین،  نیمه شهر نشین و «بیجا شده» اند. شمار آنان به 1 درصدِ مجموع جمعیت نمیرسد و اکثر آنان در مؤسسات دولتی مشغول به کارند (یعنی اغلبا و با وجود خصوصی سازی های سال های اخیر، در یک طرفِ معادلۀ مبارزۀ طبقاتی، نه سرمایه دارِ استثمار گر، بلکه دولت قرار دارد). 67 درصد کارگرانِ دارای بالا ترین ارزشِ اضافی، پاسپورتِ سریلانکایی، چینایی، فیلیپینی، هندی و غیره دارند. بیش از نیم نفوس زنده گی قبیله یی دارد و سران قبیله، مخدر سالاران و جهادیست ها بخش اعظم سرمایه های کشور را در اختیار دارند، از هرگونه تحول سرمایۀ تجاری به سرمایۀ صنعتی جلو گیری میکنند و کشور را با سرعت بسوی احیای مناسبات تباری و خونی سمت میدهند. تصور کنیم که اگر مثلا مارکس نتیجه میگرفت که وظیفه اینست که برای انتقالِ حاکمیت به این طبقۀ کارگر مبارزه کنیم و دموکراسی واقعی را (با اتکا بر 1 درصدِ جمعیت ؟؟) بنا بگذاریم و گذار بسوی جامعۀ بی طبقه را شعار بدهیم، کسی پیدا میشد که این نظریات را جدی بگیرد، برای تحقق آن، چیزی را فدا کند یا از مؤثریت آن به تشویش شود ؟

 

آنچه تأسف بار می آورد اینست که کسانی برای فیشن و برای هوشیار معلوم شدن حاضرند در سطرِ اول بنویسند که در شرایط کنونی، «راه رشد غیر سرمایه داری» و «سمتگیری سوسیالیستی» به هزار و یک دلیل، برای کشورما، عملی، ممکن و مطرح نیست، اما همانها، چند سطر بعد یا یک مقاله بعد، همه را به باد ناسزا بگیرند که چرا از سیستم اجتماعی و سیاسیِ زیر رهبری طبقۀ کارگر علنا دفاع نمیکنند و چرا سوسیالیزم را شعار نمیدهند ؟ آنچه تأسف زاست اینست که تمامیِ این نسخه صادر کردن ها از خارج کشور و با نوعی توریزمِ سیاسی، از جانب فعالینی صورت میگیرد که اگر نخواهیم ناراحت شان بسازیم، کم از کم باید بگوییم که در نتیجۀ دوری از «ساحه» در پر حادثه ترین سال های زنده گی مردم ما، مجالِ دقت در تحولات جاری را نداشته اند. (امید وارم کسانی که از صفتِ «زخم چرکین» خویشتن را در آن مقیاسِ مبالغه آمیز زخم خورده وانمودند، ازین لَک بخشی در نتیجه گیری، وسیله یی برای التیام آن زخمِ ناخواسته بسازند).

 

ما درینجا مسائل عمقی و ساختاری را مطرح نساختیم. صرفا گفتیم امروز شرایط ضروری و کافی برای پیاده شدن این سیاست ها و برخورد های طبقاتی در کشور ما مهیا نیست. البته در آینده میتوان این بحث را در جهات دیگر ادامه داد.اما توجه به یک مسئله کاملا اساسی است : برخورد طبقاتی در کشور ما که مرز های طبقاتی نامشخص و نامرئی دارد، ترقیخواهان و دادطلبان را به استعفا از مبارزۀ سیاسی و اجتماعیِ مشخص و در نتیجه، به انزوا میکشاند. ببینیم که درچارچوب پذیرش مبارزۀ طبقاتی بحیث اصلِ برخورد سیاسی و اجتماعی، چه خواهیم کرد که در غیر آن نخواهیم کرد و چرا این برخورد میتواند پُر صدمه باشد ؟ دو مثال زیرین کوشش میکنند به این سؤال پاسخ بدهند. این مثالها را در هر مورد دیگر حیات سیاسی ما، از دموکراسی در قریه گرفته  تا کلیت سیستم سیاسی میتوان ذکر کرد.

 

1) مسئلۀ حقوق و آزادی های زنان در کشور ما با چنان حدت و خشونتی مطرح است که نمیتوان چپ و دادخواه بود و با این مسئله بحیث یک معضلۀ اجتماعی معمولی و حاشیه یی برخورد کرد. درینجا ده ها عامل فرهنگی، دینی، روانی، اقتصادی و تاریخی بصورتی با هم گره خورده اند که سیمای آیندۀ وطن ما مستقیما زیر تاثیر پاسخی که امروز به مسئلۀ حقوق زنان داده میشود یا نمیشود، شکل میگیرد. پیروزی درین عرصۀ دادخواهانه، پیروزی در میدانِ ترقیخواهی نیز است. جنبش چپ و دادخواه باید این مبارزه را در قلب فعالیت ها و ستراتیژی خود قرار دهد، از هر نهادی، هر سازمانی، هر انجمنی که در راه آزادی زنان تلاش میکند، بی هیچگونه پیش شرط سیاسی و ایدیولوژیک حمایت کند، گفتگوی مؤثر سرتاسری را درین زمینه سازمان دهد و تشویق کند. به انباشت دستاورد های کوچک توجه کند. گام های کوچک را گام حساب کند. در نظر داشته باشد که لایه های اجتماعی گوناگون و نه تنها طبقۀ کارگر درین دستاورد ها ذینفع اند. صفوف هیچ سازمان مربوط به جامعۀ مدنی را خالی نگذارد. متوجه باشد که ارزش اضافیِ حضور این جنبش در مبارزۀ عامِ دموکراتیک، آوردنِ پیگیری، ثبات و دورنماست، که حاصلِ این حضور در مبارزۀ عام دموکراتیک، ایجادِ جنبشی ریشه دار و مدرن خواهد بود. برعکس، برخورد طبقاتی با زن ستیزی جاری در سیستم سیاسی و اجتماعی کنونی، صفِ لایه های اجتماعی سهمگیرنده درین مبارزه را خط کشی میکند، زنان و مردانی را که حاضرند برای حقوق زنان تلاش کنند اما حاضر نیستند برای ساختمان سوسیالیزم بسیج شوند، ارتجاعی میخواند و طرد میکند، رهایی زنان از ستم جنسی را به رهایی همه مردم از ستم اجتماعی موکول میسازد و بدینترتیب، عملا، میدانِ این مبارزۀ سرنوشت ساز را ترک میکند. حزبی که ازین موضع طبقاتی عمل میکند، راهی جز مبدل شدن به گروهکی منزوی و فرقه یی عقیدتی ندارد.

 

2) مثال دوم برمیگردد به برخورد با وحدتِ ملی و تأمینِ همراهی مبتنی بر عدالت، بین هویت های تباری، قبیله یی و محلی موجود در کشور ما.

 

برخورد طبقاتی درین رابطه، زیر عنوان «حل مسئلۀ ملی»، عمدتا در کشور چند ملتی اتحاد شوروی شکل گرفت و در سایر کشور های چند ملیتی یا چند قومی که احزاب انقلابی به قدرت رسیدند، تعمیم یافت. این سیاست بر چند اصل استوار است : 1) خلقهای تمام ملت ها و ملیت ها با هم برادر و برابرند. 2) مسئلۀ ملی حل دارد. 3) سیاستِ حلِ مسئلۀ ملی بین دو یا چند ملیت، عبارتست از حاصلِ جمع دو یا چند مبارزۀ طبقاتی که در بین این ملیت ها جریان دارد. 4) ستمِ ملی تنها در شرایطی از بین می رود که به ستمِ اجتماعی خاتمه داده شود و خلقهای مربوط به هر ملیت، حساب خود را با استثمارگرانِ خودی یکسره کنند یا دولتی انقلابی این رهایی را برای همه تحقق ببخشد. خلاصه، رهایی ملی یا ملیتی یا قومی میخواهید ؟ برای سوسیالیزم مبارزه کنید !

 

حزبِ گذشتۀ ما از آغاز تا انجام زنده گی خود از مادۀ اول حرکت کرد و به اصلِ برابری و برادری اقوام، قبایل، مذاهب وهویت های فرهنگی و زبانی کشور ما وفادار ماند. مادۀ اول، آرمانی ترین بخشِ این سیاست است و بی تردید میتوان انتظار داشت که این انساندوستی، این تحملِ تفاوت ها و این تعهد سرتاسری، بنام آن حزب، ثبتِ حافظۀ آینده گان ما خواهد بود و در قالبِ آن روح مقدس، گام های حزب واحد ما را همراهی خواهد کرد.

 

اما ماده های بعدی که به مفهوم واقعی کلمه طبقاتی اند، سرنوشتِ غم انگیز تری داشتند. تمامیِ تجاربی که این ماده ها را به آزمایش گذاشته اند، به ناکامی انجامیده اند. ما درینجا مجال بحث در مورد این سرنوشت را نداریم. در آینده شاید ضرور باشد که ببینیم چه شد، چگونه شد و چه نتایجی بدست آمد. درینجا صرف میتوان چند سؤال ساده را مطرح ساخت :

 

با حرکت ازین مواضع سمت دار طبقاتی و با تحمیل آن بحیث یگانه آجندای ممکنِ بحثِ  میانِ شهروندان، چگونه میتوان گفتگویی شهروندانه مثلا با هزاره ها برقرار ساخت ؟

 جنبش چپ و حزب واحد چگونه میتوانند حقیقتِ تاریخ و زنده گی این قوم را نادیده بگذرند و ازانجایی که خود به برابری حقوق این قوم با دیگران معتقد اند، فرض کنند که این برابری وجود دارد و همه در زیر یک سقف جا داریم، زیر یک باران ؟

هزاره ها قربانی یکی از هرزه ترین و مصیبت بار ترین اشکال تبارزِ راسیزم و بخصوص، تلفیق تبعیض نژادی و ستم مذهبی اند. اگر چپ میخواهد چپ باشد و چپِ سخاوتمند باشد، در چشمان کریه این حقیقت نگاه میکند، از ایدیولوژی نقابی برای ندیدن نمیسازد. «راه حل نهایی» را بحیث یگانه راه حل در برابرِ هزاره ها نمیگذارد. مبارزاتِ امروز آنان را برای نتیجه در امروز همراهی میکند. این کار را بنام حقیقت و بنام عدالت انجام میدهد و ...یکبارِ دیگر، همان قصۀ دستاورد های کوچک و گام های کوچک...که انتظار دارند گام حساب شوند.

چپ چگونه میتواند سخاوتمند باقی بماند و در بین مردم ریشه بگیرد، هنگامیکه بنامِ وظایف جدی تر و دراز مدت ترِ طبقاتی، انحصارِ بازگویی و بازگویی و بازگویی قصۀ این مصیبت را به رفیق عوض نبی زاده بسپارد و در پشت پرده از «هزاره بازی» های او احساس مزاحمت کند ؟ نه! چپِ دادخواه و ریشه دار،این قصه را از زبان فرزندی باز خواهد گفت که از آغوش قبیله به یغما برده و به شهروندِ آزاد مبدلش کرده است. بخوانید این سخنانِ از ناکجا آمدۀ داوود راوش،کاندید معاونیت ریاست جمهوری در انتخابات 1388 را :

 

«  ما، داکتر منگل، فرزند پشتون، من و نفس جهِد، فرزندان تاجک، به برادران و خواهران هزارۀ خود میگوییم : ستمی که  قلب های پاک و روان منزۀ شما را در طول دهه ها و قرنها جریحه دار کرد، ظلم دوگانه یی که شما بخاطر آنچه هستید و آنچه به آن ایمان دارید، متحمل شده اید، خنجر هایی اند که در پیکر همۀ ما فرو کرده اند. ملت ما یا این مقام شهروند دستِ دومِ شما را بحیث حقیقتی تاریخی میبیند و به آن پایان می بخشد، یا برای همیشه ملتی زخم خورده باقی میماند. ما به برادران پشتون و تاجک خویش میگوییم که شما با دیدن این حقیقت و نتیجه گیری حقبینانه ازین حقیقت، کوچک نمیشوید، بزرگ میشوید»

 

این برخورد، طبقاتی نیست. زیرا در بین هزارۀ جوالی، هزارۀ سرمایه دار، زمیندار یا رهبرِ مذهبی، در تحمل این ظلم، فرقی قایل نمیشود. اما این برخورد، اجتماعی، دادخواهانه و ترقیخواهانه بصورت قطع است. به نام حقیقت و عدالت صورت میگیرد و با حرکت از حقیقت و عدالت میتوان چپ و ترقیخواه شد یا باقی ماند. در اطراف این مفاهیم و گفتگو در مورد اینکه حقیقت و عدالت در کشور ما چه مفهومی میتوانند داشته باشند، میتوان چپ را ، ترقیخواهی را یا هر نام دیگری را که بر آن بگذاریم، نو سازی یا بازسازی کرد.

برعکس، جنبش ترقیخواهانه و دادطلبانۀ افغانستان با فرورفتن در مواضع ایدیولوژیک و طبقاتی، امکان رستاخیز و ریشه یابی را از دست خواهد داد و راه مبدل شدن به جنبشی مردمی و مؤثر را بر روی خود خواهد بست. زیرا که تنش های اجتماعی یی که پاسخ و موضعگیری این جنبش را میطلبند و حضور این جنبش را در عرصۀ سیاسی و شهروندی تأمین میکنند، عمدتا به شکل وظایف عام دموکراتیک و در قالبِ فرا طبقاتی مطرح اند.

 

چشمی در آینده

 

حزب واحدی که در حال ایجاد است، میخواهد حزبی مدرن، حزبی تجدد خواه، دموکرات و دادخواه باشد. این حزب میخواهد ترکیبی متجانس و موزون از آنچه بودیم، آنچه هستیم و آنچه خواهیم بود، بدست دهد. این حزب میخواهد کار بازسازی فکری و سیاسی را به تنهایی انجام ندهد و در میدان مبارزه برای تحقق آن در عزلت و انزوا قرار نگیرد. برعکس، حزب واحد میخواهد در مرکز مبارزۀ مردم ما برای دموکراسی اجتماعی، رهایی ملی و حفظ وطن واحد قرار گیرد. این «در مرکز قرار گرفتن» با سهولت بدست نمی آید. از موضع ضعف و پراگنده گی خودی بدست نمی آید. از طریق تمرکزِ صِرف بر هسته یی از فعالین معتقد و جان نثار بدست نمی آید. ایجاب میکند که این حزب واحد ،در همه سطوح و همه سیاست ها، خود را برای رشد در شرایط دموکراسی آماده سازد و بازگشت ناپذیر شدن دموکراسی و مبدل شدن دموکراسی را به اساس زنده گی و سیستم سیاسی، در رأس وظایف خویش قرار دهد.

 

با قبول چنین دورنمای کمک به ریشه یابی دموکراسی و رشد در شرایط دموکراسی، نمیتوان از نظر دور داشت که برای مطرح شدن و مؤثر شدن، به کم از کم 10 میلیون پشتیبان، به وسیع ترین ائتلاف های سیاسی، به تصویری روشن و امید بخش در اذهان میلیون ها زن و مرد افغان ضرورت است. زیرا برنامه نه برنامۀ کودتا، بلکه برنامۀ فتح دموکراتیک دروازه های قدرت، با اتکا بر مردم است. قدرت نه برای همیشه، بلکه تا زمانی که این اتکا وجود دارد. و اگر این اتکا ضعیف شود یا مردم مرجع امید دیگری را ترجیح بدهند، «سقوط» و «فروپاشی» را به دنبال نخواهد داشت، کنار رفتنِ دموکراتیک از قدرت و آماده گی برای فتح دوباره را در پی خواهد داشت.

 

ایجاد کننده گانِ حزب واحد آگاه اند که دموکراسی یی که این تناوب را ممکن بسازد، در حال حاضر در وطن ما وجود ندارد. آنان این دموکراسی را «با سر و بی تنه» میخوانند. این دموکراسی را یک وعدۀ مجانی و «پدیده یی شکنند» تلقی میکنند. نیرو ها و مقاماتِ مجریِ «نصبِ» دموکراسی را عمیقا بیگانه با دموکراسی میدانند. سیستم سیاسی موجود را دستخوشِ بُن بست، ابزاری و زورگویانه میدانند. اما ازین موانع در برابر دموکراسی این نتیجه را نمی گیرند که راه دیگری وجود دارد و با این دموکراسی باید قطع رابطه کرد یا آنرا ضعیف ساخت. این نتیجه را میگیرند که نهادینه کردن دموکراسی از راه توسعۀ جنبش شهروندی و تأمین حضور مردم در تصامیم سیاسی، بزرگترین وظیفۀ کوتاه مدت و دراز مدتِ جنبش دادخواهانه و ملی است. این نتیجه را میگیرند که دموکرات ما هستیم، نه آنها، جامعۀ مدنی میدان مبارزه و تأثیر گذاری ماست نه از آنها، از دموکراسی جنبش ترقیخواهانه نفع خواهد برد، نه آنها.

 

حزب واحدی که ایجاد میشود، خواب نمیبیند و خود را در نقش مهندسِ خیرخواهِ توسعۀ دموکراسی و شهروندی تصور نمیکند. زیرا میداند که ریشه دار ساختن دموکراسی به مفهوم راه اندازی مبارزه یی دشوار و فرساینده و سازماندهی مقاومت در برابر نیرو های محافظه کار و عقب گراست. مقاومت در برابر وسوسۀ طبیعی این نیرو ها برای بازگشت به «فرمول های سنتی یی که راحت تر، بی درد سر تر و ارزان تر دوام حاکمیت آنها را تأمین نماید» ،مقاومت در برابر محافظه کارانی که به بهانۀ یافتن راه حلی برای بحران داخلی حلقات حاکم، دموکراسی را بی کفایت و خلاف ارزش های عقیدتی میخوانند و بازگشت به حاکمیت عقیدتی و تباری را در سر می پرورانند. مقاومت در برابر حاکمان سبکسری که فکر میکنند میشود، هم ملا راکتی، ملا سلام، حکمتیار و نظیر اینها را در حاکمیت جا داد، هم زنان را حاکم بر سرنوشت شان ساخت، هم وفاقِ همه اقوام، زبان ها و مذاهب را در اطراف پروژه یی ملی و سرتاسری، با حضورِ «برادران طالب» تأمین کرد.

 

حزب واحد برای ایفای مؤفقانۀ این نقشِ پیشگام و فداکارانه، از یکطرف ناگزیر است بزرگترین ظرفیت مانور سیاسی و شجاعتِ رفتن بسوی نیرو های سیاسی دموکرات را علیرغم تفاوت ها بدست آورد و بسیج همۀ مردم افغانستان را نشانی کند و از جانب دیگر، از ریشه های توده یی و تعلق به صف زحمتکشان و مظلومان جدا نشود. در دفاع از محتوای اجتماعی دموکراسی، پایدار بماند.

 

داخل شدن درین ستراتیژیِ فتح دموکراتیک از حزب واحد میطلبد که :

ـــ صف نیرو ها و لایه های اجتماعی تجدد خواه و دموکرات را با دیدی تازه و واقعبینانه، با ملاحظۀ مضمون تحولات جاری در کشور ما، تشخیص دهد. هدف، دسترسی به آرایش اجتماعی یی است که دموکراسی و حیات دموکراتیک و متمدنانه از برکت آن قابل طرح و دسترسی گردد. اشاعۀ مناسبات کار در برابر مزد و نه مناسبات اطاعت و وفاداری در برابرِ حمایت، جوهرِ این تحولات را تشکیل میدهد. زیرا تنها این مناسبات اجتماعی مبتنی بر دستمزد، شهروندانی را ایجاد میکند که بر مبنای منافع خود رأی میدهند و در حیات سیاسی داخل می شوند. تمام انرژی های سازنده گی و کار، تمام آنهایی که برای برابری حقوق شهروندان تلاش میکنند، بخصوص آنانیکه برای حصولِ حقوقِ برابرِ شهروندی تلاش میکنند، تمام مبارزین راه آزادی زنان، تمام آنهاییکه ساختمان مکتب را بر مدرسه ترجیح میدهند، تمام آنانی که برای گفتگو و جدل سیاسی آماده اند، تمام آنانی که اسلام را دین عدالت و دین راستی میدانند، تمام فرزندان قبیله که برای قبیلۀ خود مکتب، کلینیک و سرک مطالبه میکنند، تجدد خواه اند و تکیه گاه سیاسی ما را تشکیل میدهند.

 

ـــ فراموش نکند که حزب ترقیخواه و دادخواه زمانی رشد میکند که سیاست کند. یعنی درانجایی که جای طبیعی اش است، در کارخانه، در قریه، در مراکز آموزشی و فرهنگی، در اتحادیه ها و انجمن ها،درجنبش های اعتراضی مردم شرکت کند. قادر شود که دستاورد های اجتماعی را، کار و قانون عادلانۀ کار را، اجرای این قانون را، ادارۀ سالم را، حق و عدالت در روستا را، بر تصمیم گیران تحمیل کند. همه نیرو و انرژی خود را در جامعۀ مدنی و با جامعۀ مدنی بکار برد.

 

کنگرۀ حزب واحد میرود که رابطۀ حزب واحد را با دموکراسی، با عدالت، با خاستگاه اجتماعی اش، با شهروندی، با گام های کوچک، با ائتلاف های بزرگ، با وطن واحد، با تنوع فرهنگ ها، با انسان های متفاوت، با دین، با عالِم تعریف کند. این کنگره میخواهد کنگرۀ رستاخیز، کنگرۀ تحمل و جامه نو کردن باشد. با یارانِ همیشه و همراهانِ نو.

چنین باد !



[1]              مراجعه شود به نوشتۀ فیاض بهرمان نجیمی در همین سایت1


February 3rd, 2010


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
گزیده مقالات